فهرست بستن

بزدلانی کز هراس أبتر شدند، از بسیجی‌ها بسیجی‌تر شدند

بزدلانی کز هراس أبتر شدند
از بسیجی‌ها بسیجی‌تر شدند
✒️ مزبان حبیبی

هفته دفاع مقدس، یادآور آنهایی‌است که بی‌ادعا رفتند تا ما بمانیم و ادعای مدیریت جهان داشته‌باشیم، در حالی‌که مردممان برای فقر و بیکاریِ خود، چاره‌ای نمی‌بینند.

هنوز جوانان و نوجوانانی را به یاد دارم که جوانمردانه جنگیدند و جان دادند، تا ماشین جنگی دشمن که توسط تمام دنیا تجهیز شده بود، زمین‌گیر شود. بسیجیان دوران دفاع مقدس قطعا می‌داند مین والمری یعنی چه، خوابیدن روی مین چه مفهومی دارد، آنها روی مین خوابیدند تا ما اکنون آسوده بخوابیم.

اما اکنون در کارزار اقتصادی، نامردمانی روی سکه و دلار خوابیده‌اند و گرای نقاط حساس کشور را به دشمن می‌دهند تا با اخذ اقامت کشورهای متخاصم، خیانتشان را تکمیل کنند. سوالی که همیشه ذهن مرا مشغول کرده، این است که: چگونه کسانی که اقامت کشورهای اروپایی، کانادا و آمریکا را دارند، تا بالاترین مناصب کشور بالا رفته‌اند.

در آغاز هفته‌ دفاع‌مقدس، یادی‌کنیم از رزمندگانی که در کمال صداقت و اوج شجاعت، از جان شیرین خود گذشتند که امنیت و آرامش امروزمان را مدیون آنها هستیم.

و ما ماندیم و از یاد و راهشان غافل شدیم

عشق بود و داغ بود و سوز بود
آه!، گویی این‌همه دیروز بود

نبرد تن بود با تانک، حالا نبردی نیست اما تانکرهای عده‌ای پر شده از رانت سیاسی و اقتصادی و مردمی که فقط به نظاره نشسته‌اند.

دیدن بسیجیان جبهه ندیده‌ای که خود را وارث دفاع مقدس می‌دانند و بسیجیان دوران دفاع مقدس را به حاشیه رانده‌اند، روحمان را خراش می‌دهد و این زخم های کاری را درمانی نیست.

رفته‌رفته، خنده‌ها زاری شدند
زخم‌هامان کم‌کمک کاری شدند

نه کاملا واضح، اما یادم هست اولین باری که عازم جبهه ‌می‌شدم، نوجوانی سیزده یا چهارده ساله بودم،

جلوی مسجد ولی‌عصر شوشتر با تعدادی از بچه‌ها نشسته بودیم، خودروی کمک‌های مردمی برای جمع‌آوری کمک‌ها آمده بود.

یکی از بچه ها گفت: بچه‌ها بریم جبهه؟

هفت نفر بودیم تقریبا هم‌سن و سال که قدوقواره و سن‌وسالمان بیشتر برای بازی‌های کودکانه مناسب بود تا جنگ.

هنوز هم نمی‌توانم دلیل واقعی، منطقی و درستی برای اعزام به جبهه در آن زمان بیابم، همان دوستانی که با هم رفتیم و بی آنها برگشتیم،

چگونه روایت کنم داستان آن بسیجی را که نمی‌شناسمش و دست قطع شده‌اش را درون چفیه بر گردن انداخته بود تا به قول خودش، دشمن دستش را به غنیمت نبرد.

برگشتیم و شرمسارانه نمی‌دانیم چگونه روایت کنیم قصه‌های رقص مرگ را.

توچه می‌دانی تگرگ و برگ را
غرق خونِ خویش،‌ رقصِ مرگ را

رفتیم قسمت اعزام بسیج که آن موقع در خیابان شریعتی شوشتر و روبروی برج تاریخی کلاه‌فرنگی قرار داشت.

گفتند سن‌تان پایین است

برگشتیم پیش یک عکاسی توی سربالایی دروازه

پول کپی گرفتن از شناسنامه هم نداشتیم

آن عکاسی، به رایگان از شناسنامه هامان کپی گرفت، تاریخ تولد کپی‌ها را تغییر دادیم

دوباره کپی زدیم و رفتیم بسیج برای ثبت‌نام و‌ اعزام

برای این‌که متوجه نشوند و اعزام شویم، رفتیم پیش یک نفر دیگر

او گفت: سن شما یک سال کم است.

باز برگشتیم همان عکاسی

و …

القصه، ثبت‌نام کردیم و با یک دست لباسِ بسیجی که دو نفر از ما توی یکی از آنها جا می‌شدیم، یک فانسخه(کمربند نظامی) و یک قمقمهٔ آب، عقب یک تویوتا وانت سوار شدیم، مسیر به سمت کرخه بود، پادگان لشکر هفت ولی‌عصر.

یک‌نفر، از خویش دل‌گیر است باز
یک‌نفر، بغضش گلوگیر است باز

زخمی‌ام، اما نمک بی‌فایده است
درد دارم، نی‌لبک بی‌فایده است

مزبان حبیبی
سی‌ویکم شهریور نودونه

مطالب مرتبط با موضوع