فهرست بستن

شاپور بختیار

زیست­نامه

شاپور خان بختیار
شاپور خان بختیار

نویسنده: عبدالله شهبازی،

منبع: مطالعات سیاسی، کتاب اوّل، پائیز 1370، صص 141- 254.

شاپور بختیار در سال 1361 زیست‌نامه خود را به زبان فرانسه با نام «وفاداری»[1] انتشار داد و مدتی کوتاهی بعد ترجمه فارسی این کتاب با نام یکرنگی در آمریکا منتشر شد. بختیار در مقدمه چاپ فارسی کتاب به نقل از «خوانندگانش» می‌نویسد: «من در کم‌تر کتابی این همه صداقت و حقیقت‌گویی را متراکم دیدم.»[2] به راستی نیز بندبند کتاب بختیار سرشار از این «صداقت و حقیقت‌گویی متراکم» است!

از تبار ایلخانان بختیاری

شاپور بختیار زندگی خود را با شرحی اروپایی پسند از پیوندها و افتخارات ایلیاتی و دومانی‌اش آغاز می‌کند و به‌جاست که ما نیز بررسی خود را از همین جا آغاز کنیم.

“خانواده من یکی از قدیمی‌ترین خاندان‌های بختیاری است… ما از چهار قرن پیش فرمان و عنوان افتخاری حکمرانی منطقه را داریم. نیاکان من همراه نادرشاه… جنگیده‌اند… خانواده ما تا زمان تدوین قانون اساسی 1285، بدون وقفه در سطح محلی صاحب نفوذ و قدرت بود و از سلطنت مشروطه به بعد، در سطح مملکتی به میدان فعالیت پا گذاشت.[3] “

شاپور بختیار محق نیست که خود و دودمان خود را با ایل بختیاری یکسان معرفی کند؛ زیرا به عکس ادعای او تاریخ نقش این خاندان را به عنوان سرکوبگر مردمی آزاده و زحمتکش ـ که از دیرباز یکی از پرجمعیت‌ترین و سختکوش‌ترین کوچ‌نشینان این سرزمین بوده‌اند ـ ثبت کرده است. و نیز برخلاف ادعای بختیار پیشینه این خاندان نه به «چهار قرن پیش»، که به نیمه قرن نوزدهم میلادی می‌رسد؛ زمانی که آنان دست در دست یکی از منفورترین و قسی‌ترین حکام دربار قجر ـ که شهرت وی به‌ویژه مروهون قتل‌عام‌های عشایری اوست ـ به سرکوب طوایف بختیاری اشتغال داشتند.

بنیان‌گذار واقعی دودمان ایلخانان بختیاری، حسینقلی خان ـ از طایفه زراسوند از ایل دورکی باب هفت لنگ ـ است که به دلیل همکاری خانواده‌اش با منوچهر خان معتمدالدوله[4] در سرکوب ایل کیانوسی چهارلنگ و قتل ناجوانمردانه رئیس آن  ـ محمدتقی خان ـ به سال 1263 ق. / 1846 م. به حکومت بختیاری رسید.

“حسینقلی خان… پس از نبردهای خونین و مغلوب کردن رقیبان خود، در سال 1263 هجری قمری از طرف دولت به سمت ایلخانی (والی بختیاری) منصوب گردید. حسینقلی خان با همکاری برادران و وابستگان خود موفق گردید ضمن نبردهای متعدد، ابتدا عموزادگان خود را از میان برداشته و سپس سایر خوانین و کلانتران ایلات مختلف را به مرور زمان تحت کنترل خود در آورده و سرانجام قدرت را به دست بگیرد. آن‌چه مسلم است خدمات عموی حسینقلی خان، یعنی کلبعلی خان، به منوچهر خان معتمدالدوله در دستگیری محمدتقی خان [چهار لنگ] در این میان فوق‌العاده مؤثر بود. هم‌چنین خدمات حسینقلی خان نیز موجب گردید که منوچهر خان معتمدالدوله را به ایلخانی بختیاری‌ها منصوب کند.[5] “

حسینقلی خان تا سال 1299 ق. / 1882 م. به مدت 36 سال به عنوان نخستین ایلخان بختیاری بر سراسر این خطه و طوایف و روستاییان ساکن آن با قدرت تمام فرمان راند و یکی از برجسته‌ترین نمونه‌های «نظام خانخانی» را در تاریخ معاصر ایران بنا نهاد. گارث وایت می‌نویسد:

“زمینه ساز قدرت خان‌ها در بختیاری، اتفاقاتی بود که به خاطر موقعیت سیاسی ایران در منطقه بختیاری رخ داد. انگلیسی‌ها در نواحی بوشهر نیرو پیاده کرده بودند و روس‌ها در آذربایجان پیش می‌رفتند. بختیاری آن زمان، گرهگاه کوشش‌های سیاستمداران چپاولگر خارجی بود. ضعف سیاسی حکومت مرکزی در کنار اشغال ایران باعث قدرت کاذب بیش‌تری برای خان‌ها می‌شد.[6] “

اقتدار حسینقلی خان بختیاری تا بدان‌جا امتداد یافت که وی در سال 1296 ق. / 1878 م. بدون اجازه دولت مرکزی امتیاز کشتیرانی در رود کارون رابه مکنزی ـ از شرکای کمپانی انگلیسی گری پل ـ واگذار نمود. احتمالاً همین امر سبب خشم ناصرالدین‌شاه و قتل او توسط ظل‌السلطان در اصفهان شد.[7] معهذا، انگلیسی‌ها موفق شدند در اکتبر 1888، به رغم رقابت فرانسوی‌ها، این امتیاز را از دولت مرکزی قاجار به دست آورند. در پی آن کمپانی انگلیسی برادران لینچ[8] فعالیت وسیع خود را در سرزمین بختیاری آغاز کرد و با احداث جاده استراتژیک محمّره ـ اصفهان معروف به «جاده لینچ» (1899)، علی‌رغم عناد روس‌ها، نفوذ خود را در تجارت بخش عظیمی از ایران گسترش داد. کمپانی لینچ برای احداث این راه وامی به مبلغ 5500 لیره به خوانین بختیاری پرداخت.[9]

کشف نفت در منطقه بختیاری، روابط کمپانی‌های انگلیسی و خوانین بختیاری را وارد مرحله نوینی کرد. در پی تحصیل امتیار دارسی و استخراج اولین چاه نفت در ایران (1908)، در آوریل 1909 «شرکت نفت انگلیس و ایران» در لندن تأسیس شد. شرکت فوق به منظور تأمین شرایط ضرور عملیات خود در همین سال سه قرارداد با خوانین بختیاری منعقد کرد. طبق قرارداد اول، «شرکت نفت بختیاری»[10] تابع «شرکت نفت انگلیس و ایران» ـ با سرمایه چهارصد هزار لیره تأسیس شد و سه درصد سهام آن مجانی به خوانین بختیاری واگذار گردید. طبق قرارداد دوم، ایلخانی و ایل بیگی بختیاری موظف شدند که همه ساله اراضی مورد نیاز شرکت نفت را به آن بفروشند. طبق قرارداد سوم، حفاظت منافع نفتی فوق به خوانین بختیاری واگذار شد که از این بابت سالی سه هزار لیره دریافت می‌کردند.[11]

به تبع همین وابستگی، خوانین بختیاری به رهبری علیقلی خان سرداراسعد[12] ـ پسر حسینقلی خان ایلخانی ـ در حوادث مشروطه نقش درجه اول ایفا نمودند و به همراه قشون تحت فرماندهی محمدولی خان سپهدار تنکابنی ـ که آن نیز به انگلیسی‌ها وابسته بود[13] ـ توانستند سیطرة استعمار بریتانیا را تأمین کنند. لشکرکشی تهران در ژوئن 1909 یعنی دوماه پس از تأسیس «شرکت نفت انگلیس و ایران» و مدت کوتاهی پس از انعقاد قرارداد «شکت نفت بختیاری» صورت گرفت و قاعدتاً وجوه پرداختی توسط شرکت نفت انگلیس هزینه‌های گزاف آن را تأمین نمود. در برخی مآخذ به منابع مشکوک مالی دیگر ـ چون «وام شیخ خزعل به سردار اسعد»[14] و «30 هزارتومانی که باید از اسلامبول به دستشان می‌رسید»[15] ـ نیز اشاره شده است.

بدین ترتیب، دودمان ایلخانان بختیاری از قِبَل پیوند با استعمار بریتانیا نه تنها به یکی از مقتدرترین و متمول‌ترین دودمان‌های اشرافی ایران بدل شد، تا بدان‌جا که محمدرضا پهلوی برای تحکیم پایه‌های سلطنت خود به وصلت با آن پرداخت، بلکه به عنوان «رهبران مشروطه» نیز طی هفت دهه وجهة سیاسی «ترقیخواهانه» اندوخت. از این‌روست که شاپور بختیار در سرآغاز کتابش، خانواده خود را یکی از «متمدن‌ترین» دودمان‌های عشایری ایران می‌خواند.[16]

شاپور بختیار در سال 1293 ش. / 1914م. متولد شد. پدرش، محمدرضا خان، یکی از اعضا کم اهمیت خاندان ایلخانان بختیاری بود که با دختر نجفقلی خان صمصام‌السلطنه ـ پسر حسینقلی خان ایلخانی و برادر بزرگ علیقلی خان سردار اسعد ـ ازدواج کرد و پس از سقوط محمدعلی شاه، به سان دیگر «فاتحان تهران»، او نیز لقبی گرفت و «سردار فاتح» خوانده شد.

پس از استقرار دیکتاتوری رضا خان توسط استعمار بریتانیا، که ایجاد یک نظم سیاسی متمرکز و سربازخانه‌ای در دستور کار قرار گرفت، رژیم پهلوی به حذف قدرت‌های منطقه‌ای و استقرار حکام نظامی روی آورد. دامنه این سیاست بالاخره دامان خوانین بختیاری را نیز ـ که خود در صعود رضا خان دارای سهم قابل اعتنایی بودند ـ فرا گرفت. در سال 1312، جعفرقلی خان سردار اسعد (پسر علیقلی خان) ـ یار و مشاور دیرین رضا خان ـ به همراه تعدادی از بستگان او، از جمله پدر شاپور بختیار، دستگیر شد. محمدرضاخان سردار فاتح در 10 فروردین 1313 به همراه جمعی دیگر اعدام شد و جعفرقلی خان در زندان قصر به قتل رسید.

همنشین پل والری

شاپور بختیار تحصیلات ابتدایی را در شهر کرد به پایان رسانید و در سال 1305 به اصفهان رفت. محمدرضا خان که در نخستین سال‌های سلطنت پهلوی هنوز دارای کروفری بود، در سال 1309 شاپور 16 ساله را برای ادامه تحصیل به بیروت فرستاد. شاپور پس از چهار سال تحصیلات متوسطه خود را در مدرسه فرانسوی بیروت، «که تحت نظارت گروهی لائیک اداره می‌شد»[17]، با دیپلم ریضای به پایان برد. او پس از اعدام پدر به ایران بازگشت و پس از سه سال توقف در سال 1316 برای ادامه تحصیل راهی پاریس شد.

دوران هشت ساله اقامت بختیار در پاریس دارای تأثیر عمیق بر خلق و خوی اوست؛ چنان تأثیری که به وضوح هویت فرانسوی را بر هویت ایرانی او غلبه داد و از یک جوان ایلیاتی معجونی از خودباختگی، ادعا و گزاف گویی ساخت.

شاپور بختیار در یکرنگی و در مصاحبه‌هایش دربارة اقامت هشت ساله‌اش در پاریس فراوان لاف زده است. او مدعی است که با آغاز جنگ دوم جهانی نه تنها در ارتش فرانسه نام‌نویسی کرد تا «جانش را برای این مُلک [یعنی فرانسه] بدهد»[18]، بلکه پس از اشغال فرانسه نیز در صفوف «نهضت مقاومت» به مبارزه ادامه داد. لذا این دوره از زندگی بختیار را با دقت بیش‌تر می‌کاویم:

بختیار در سال 1939 با یک دختر فرانسوی ازدواج کرد و در سال 1940 در ارتش فرانسه نام‌نویس نمود در حالی که دارای دو فرزند بود. می‌دانیم که در ژوئن 1940 ارتش فرانسه با وضعی خفت‌بار در برابر آلمان تسلیم شد و فرانسه به اشغال ارتش هیتلری درآمد. روشن است که چند ماه خدمت در صوفف چنین ارتشی چندان مایه مباهات نیست. بختیار پس از اشغال فرانسه نه به زندان گشتاپو رفت و نه به زندگی مخفی روی آورد. او همچنان در پاریس زیبا اقامت داشت و در سوربن در رشته حقوق دکترا می‌گرفت.[19] این در زمانی است که کشور وی ـ یعنی وطن او ـ به اشغال قوای متفقین درآمد و رضا خان ـ قاتل پدرش ـ از کشور گریخت. این حوادث توفانی بر «مرغ توفان» کم‌ترین تأثیری نگذارد و در او، که آماده جانفشانی برای «آن مُلک» بود، هیچ جوششی برای بازگشت به «این مُلک» پدید نساخت.

دوران هشت ساله زندگی بختیار در پاریس تنها دوران «مبارزه» نیست، او در عمق جریانات روشنفکری پاریس نیز حضور داشت! در این سال‌ها، این نابغه «علم» و «عمل» علاوه بر «فعالیت مخفی» در «نهضت مقاومت» با پل والری (نویسنده و شاعر شهیر فرانسه)، فلیکس گایار (نخست‌وزیر بعدی) و هنری برگسون (فیلسوف معروف) دمخور بود. او نه تنها به خانه برگسون می‌رفت[20]، بلکه والری 60 ـ 70 ساله نیز به خانه او می‌آمد و این عضو آکادمی فرانسه قهوه بختیار را، که «در زمان اشغال فرانسه کمیاب بود»، «با لذت آشکار می‌نوشید» و با هم درباره آندره ژید بحث می‌کردند! [21]

به هر روی، هشت سال اقامت در پاریس، «مرغ توفان» را به عقابی بر ستیغ اندیشه ادبی و سیاسی فرانسه، بلکه جهان، تبدیل نمود:

“من عمرم فقط وقف شعر نیست، من تب‌زدة سیاستم. بلوم، ژورس، دوگل… من همدلی خاصی با ژورس دارم. او نماینده فرانسه‌ای گشاده دست [؟!]، فرانسه‌ای منوّر است. ژورس طالب پیشرفت و برقراری سوسیالیسم بود بدون کینه و بدون آزار… از گی‌موله نامی نمی‌برم چون به او مطلقاً ارادتی ندارم. بلوم… این مرد شریف سراپا ظرافت بود… ژورس… خلق و خوی اهالی لانگ دوگ را داشت. اما بلوم نتوانست آزادانه و مستقلاً نه تصمیم بگیرد… من متأسفم که ناگزیرم بگویم که کمونیست‌های فرانسه تُنُک مایه‌ترین در دنیا هستند. من فقط کمونیست‌های ایران را در این حد از تُنُک مایگی دیده‌ام. اما اگر از من بپرسند شخصی که در نیمه دوم این قرن بیش از هر کسی فرانسه و یا دنیا را متأثر کرده است؛ کیست، خواهم گفت: دوگل… اسباب سرافرازی اوست که به فرانسه قوانین و حقوقی داد که امکان گذر از دولت ژیسکار دستن را به حکومت میتران… ایجاد کرد.[22] “

و البته «اسباب سرافرازی» فرانسه «گشاده دست» نیز هست که چنین اعجوبه‌ای در مجیزگویی رندانه پرورانید!

برگهای مکتوم یک زیستنامه

دکتر شاپور بختیار در سال 1324 به ایران بازگشت و بلافاصله نیز به حضور شاه جوان بار یافت. در سال‌های 1320 محمدرضا پهلوی دارای ارتباطات پنهان با برخی چهره‌های سیاسی بود و در این میان جوانان از فرنگ برگشته ـ که بعدها هر یک در رشته‌ای از سیاست نام‌آور شدند ـ جایگاه خاصی داشت. از جمله این افراد می‌توان به دکتر منوچهر اقبال، دکتر مصطفی مصباح‌زاده، دکتر کریم سنجابی، مهندس غلامعلی فریور، دکتر فریدون کشاورز، دکتر مرتضی یزدی و احتمالاً ایرج اسکندری اشاره کرد.[23] مسلماً این فهرست افراد بیش‌تری را دربر می‌گیرد که ما هنوز نمی‌دانیم. به نظر نمی‌رسید که این روابط از هر دو سو بی‌طمع بوده است. اقبال بسیار زود به مقامات عالی رسد. مصباح‌زاده برای راه‌انداختن روزنامه کیهان پول و برای راه یافتن به مجلس سفارش می‌خواست. سنجابی سودای وکالت از کرمانشاه را در سر می‌پروراند، فریور در وزارت معادن مدیرکل شد و از حوزه تهران به مجلس چهاردهم راه یافت، کشاورز و یزدی و اسکندری نیز هم وکیل شدند و هم وزیر. باید به این سیاهه نام دکتر شاپور بختیار را نیز افزود:

“وقتی در سال 1324 به ایران بازگشتم، اعلیحضرت محمدرضا شاه مرا در کاخ خصوصی‌اش به حضور پذیرفت… هنوز تصویر او در میان کتابخانه‌اش در حالی که به میزی بزرگ تکیه دارد، در ذهنم زنده است:

ـ شما سال‌هایی که در فرانسه بوده‌اید چه رشته‌ای را می‌خواندید؟

توضیح دادم که چه کرده‌ام و چه مدارکی با خود دارم.

ـ شنیده‌ام که در ارتش فرانسه هم جنگیده‌اید؟

ـ بله اعلیحضرت…

شاه… اضافه کرد: ایران مشکلات فراوان دارد. شما می‌توانید به مملکت خدمت کنید، هم با تحصیلاتی که دارید و هم چون فرد مبارزی هستید. “

بختیار با تأسف می‌افزاید:

“بخت بد چنین می‌خواست که من علیه سیاست او به مبارزه برخیزم.[24] “

این «مبارزه» از چه نوع بود، خواهیم دید.

شاپور بختیار مدت کوتاهی پس از ورود به ایران، در سال 1325 در وزارت جدیدالتأسیس کار استخدام شد و سه سال بعد (1328) به مقامی شامخ و حساس رسید: مدیرکلی اداره کار خوزستان. آیا توصیه شاه جوان و اهدافی مرموز و سنجیده سبب این انتصاب نشد؟! در این زمان بود که زن بختیار همسر و سه فرزندش را از پاریس به ایران آورد و چهارمین فرزندش در آبادان متولد شد:

“دختری بود که اسمش را فرانس گذاشتیم تا نام آن مُلک [فرانسه]… همیشه با ما باشد.[25] “

بختیار در دوران دوری از وطن چنین بی‌تابی از خود نشان نداد و فرزندانش را به جای «گی» و «پاتریک» و «پویال»، حداقل به یاد پدر مرحومش، با نامی ایرانی نخواند.[26]

چنان‌که زیستنامه رسمی بختیار نشان می‌دهد، او در دوران اقامت یک و نیم ساله‌اش در آبادان در قبال دو جناح چپ و راست نقش میانه ایفا می‌کرد و این «عقاب زاگرس»، این‌جا نیز چون پاریس، بر فراز حوادث «حالت پیر قوم» را داشت. البته بیش‌تر دغدغه خاطر وی از «نفوذ حزب توده» بود و می‌کوشید تا «سوسیال دمکراسی» را جایگزین آن کند! به هر روی، چون محبوبیت رو به رشد ایشان به مذاق شرکت نفت انگلیس و شاه و به‌ویژه «والاحضرت اشرف» خوش نیامد، وزارتخانه با او سرسنگین شد و بالاخره وی را محترمانه به فرودگاه بردند و در میان «بدرقه شش هزار کارگر» به تهران فرستادند. معهذا، بختیار در رسیدن به تهران مغضوب و زندانی نشد، بلکه مدتی بعد در همان وزارتخانه به مدیرکلی رسید، «یعنی بالاترین منصبی که جوانان نسل من می‌توانستند به آن دست یابند.»[27]

بدین ترتیب، به سال 1330 و آستانه دولت مصدق وارد شدیم و در زیستنامه رسمی شاپور بختیار از نقش او در مهم‌ترین حوادث سیاسی سال‌های 1324 ـ 1329 نشانی نیافتیم، و آن تحرکات شدیدی است که در این سال‌ها در خطه بختیاری جریان داشت.

در سال‌های 1324 ـ 1325 جنوب ایران شاهد توطئه گسترده‌ای بود که توسط دو سرویس اطلاعاتی انگلیس (به رهبری الن چارلز ترات) و آمریکا (به رهبری کرمیت روزولت) با نام «نهضت جنوب» شعله‌ور شد. هدف این توطئه که در دو کانون عشایری قشقایی و بختیاری ـ یعنی نیمه جنوبی سرزمین ایران ـ تمرکز یافته بود، ایجاد یک «نهضت خودمختاری» در برابر «نهضت خودمختاری» آذربایجان بود؛ به نحوی که در صورت کامیابی غائله آذربایجان سلطه غرب نیز بر جنوب ایران تأمین می‌شد. روشن است که اگر این توطئه به مرحله پایانی نرسید و به تجزیه قطعی ایران نیانجامید، صرفاً به این دلیل بود که آمریکا و بریتانیا حفظ ایران واحد در مدار بلوک غرب را بر تصرف بخشی از ایران ترجیح می‌دادند.

در این سال‌ها، اعضای دودمان ایلخانان بختیاری، به جز چند مورد معدود، از وابستگان محمدرضا پهلوی محسوب می‌شدند و این انگیزه‌ای برای ازدواج شاه با ثریا اسفندیاری بود. پس از این ازدواج، در سال 1329 محمدرضا پهلوی برای ایجاد یک پایگاه عشایری نظامی در قبال نفوذ رو به رشد سپهبد حاج علی رزم‌آرا به تشکیل سازمانی مرکب از خان‌زادگان بختیاری دست زد که در رأس آن یک کمیته 11 نفره قرار داشت.

“نخستین تصمیمی که بنا به پیشنهاد کمیته و تصویب شاه گرفته شد، تشکیل گروهی به نام «فداییان شاه» بود که قرار شد عده‌ای از جوانان ورزیده و سوارکار و چابک بختیاری به تهران اعزام شوند و… همیشه اسکورت و حافظ شاه و ثریا باشند… بعداً‌کمیته تصمیم گرفت که ایل بختیاری را به نام حفاظت از اغنام و احشام و به نام حفاظت از دستبرد سایر ایلات همجوار… مسلح کند… چون آن روزها مهمات لشکرهای شمال و مرکز را به جنوب حمل می‌کردند و در فارس و اصفهان و خوزستان متمرکز می‌نمودند، روی انی اصل قرار شد مقداری از مهمات ارتش به ارتفاعات بختیاری حمل گردد.[28] “

شاپور بختیار از اعضای این کمیته بود و تنها در سال 1330 و تشکیل دولت مصدق از کمیته فوق خارج شد.[29]

 


[1]. Ma Fidelite. Paris: Albin Michel, 1982.

[2]. شاپور بختيار. يكرنگي. ترجمه مهشيد اميرشاهي. آمريكا: 1361. ص 4.

[3]. همان مأخذ، ص 11 ـ 12.

[4]. منوچهر خان خواجه ايچ آقاسي معتمدالدوله ارمني معروف به گرجي از رجال مشهور دوران فتحعلي شاه و محمد شاه قاجار است. او از زمره اسيراني بود كه آغامحمدخان قاجار در سال 1209 ق. / 1794 م. از تفليس به ايران آورد. منوچهر خان به عنوان خواجه‌باشي در دربار فتحعلي شاه رشد كرد و به مناصب گوناگون رسيد. مهدي بامداد مي‌نويسد كه در زمان مرگ فتحعلي شاه منوچهر خان «برخلاف عده زيادي از شاهزادگان و رجال درباري كه از كنه مسائل سياسي بي‌خبر و بي‌اطلاع بودند، و او از جريان سياست آن روزي و شاه شدن حتمي محمد ميرزا كاملاً با اطلاع بود» و بنابراين با جمعيت كثير و پيشكش چشمگير به استقبال وليعهد رفت و به همين دليل در دربار شاه جديدموقعيت مستحكم يافت (مهدي بامداد. شرح حال رجال ايران. ج 4، ص 160 ـ 161). او سپس به دستور محمدشاه به همراه شاهزاده فيروز ميرزا نصرت‌الدوله و دو چهرة پيشگام استعمار انگليس در ايران (سرهنگ سرهنري لينزي بيتن و سرگرد سرجوستين شيل) براي سركوب طغيان مدعيان سلطنت در فارس راهي اين خطه شد. فسائي در رشح وقايع سال 1250 ق. /1834 م. شرح مبسوطي از جنگ ميان سپاه محمد شاه به فرماندهي «مستر لنزي» با «لشكر انبوه» حسينعلي ميرزا فرمانفرما بيان داشته: «در شهر شيراز شهرت افتاد كه سپاه اعلي‌حضرت محمد شاه ترك آذربايجاني آمده و زبان فارسي را ندانند و سردار آن‌ها فرنگي است، وارد هر جا شوند اهلش را كشته، اموالش را به غارت مي‌برند.» (فارسنامه ناصري. اميركبير، ج 1، ص 764). فسائي در ذيل وقايع ماه رجب سال 1252 ق. ماجراي قتل‌عام فجيع عشاير بكش ممسني توسط فيروز ميرزا و منوچهر خان معتمدالدوله را بيان مي‌دارد. در پي اين حادثه، آنان «برجي ساختند و معادل هفتاد هشتاد نفر از قبيله ولي خان و اهالي شول جورك كامفيروز را كه با ولي خان دوستي و همراهي داشتند، زنده در نخن آن برج گذاشته، سرهاي آن‌ها را از سوراخ‌هاي بيرج بيرون كرده، مردمان شهري آب و نان به آن‌ها مي‌دادند و تا چند روز زنده بماندند.» (فارسنامه، ج 1، ص 770). منوچهر خان از سال 1254 ق. تا زمان وفاتش در سال 1263 ق./ 1846م. والي اصفهان، لرستان و خوزستان بود و در پايان عمر از متمولين درجه اول كشور بود. به گفته بامداد «معلوم نيست كه معتمدالدوله روي چه نظري با سيدعلي محمدباب همراهي نمود و براي پيشروي آئين وي خيلي مساعدت كرد و تا موقعي كه زنده بود در اصفهان از او به خوبي پذيرايي كرده و در حفظ جان وي بسيار كوشيد. سپهر مؤلف ناسخ‌التواريخ مي‌نويسد: منوچهر خان ايچ آقاسي معتمدالدوله كه اين وقت حكومت اصفهان داشت گمان كرد كه تواند ند بود ميرزا علي محمد نيز يكي از بزرگان دين باشد.» (بامداد، ج 4، ص 162 ـ 163).

[5]. سكندر امان‌اللهي بهاروند. كوچ‌نشيني در ايران. چاپ دوم، تهران: آگاه، 1367، ص 205.

[6]. ديترامان. يختياريها ـ عشاير كوه‌نشين ايراني در پوية تاريخ. ترجمه سيد محمسن محسنيان. معاونت فرهنگي آستان قدس، 1367، ص 88.

[7]. جرج. ن. كرزن. ايران و قضيه ايران. ترجمة غلامعلي و حيدر مازندراني. تهران: شركت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم، 1362، ج 2، ص 404.

[8]. H. B. Lynch & Co.

[9]. ديترامان، همان مأخذ، ص 89.

[10]. Bakhtiari Oil Co.

[11]. مصطفي فاتح. پنجاه سال نفت ايران. چاپ دوم: پيام، 1358، ص 261.

[12]. عليقلي خان سردار اسعد (1274 ق. / 1857م. ـ 1336 ق. / 1918م.) در سال 1882م. پس از قتل پدر توسط ظل‌السلطان به مدت سه سال زنداني شد. پس از رهايي به تهران آمد و مورد حمايت علي‌اصغر خان امين‌السلطان (اتابك) قرار گرفت و با درجه سرتيپي در رأس سواران بختياري گمارده شد. به گفته ژنرال سرپرسي سايكس در اين دوران او با اعضاء سفارت انگليس دوستي داشت (تاريخ ايران. ترجمه فخر داعي. چاپ دوم، دنياي كتاب، ج 2، ص 590). در نخستين روزهاي پس از قتل ناصرالدين‌شاه در رأس 50 سوار بختياري حفاظت اتابك را به عهده داشت. در سال 1921ق. / 1903م. پس از مرگ برادرش به «سرداراسعد» ملقب گرديد. در همين سال، پس از عزل اتابك به اروپا رفت و حدود 6 سال دركشورهاي اروپايي و به‌ويژه پاريس اقامت داشت. مهدي بامداد مي‌نويسد: «چون بختياري‌ها از موافقين و معاهدين انگلستان بودند. از اين جهت هنگامي كه سردار اسعد در اروپا به سرمي‌برد پس از ملاقات با سر چارلز هاردينگ معاون ثابت وزارت خارجه انگلستان در لندن و به اشاره دولت مزبور از راه خوزستان خود را به بختياري رساند و با كمك اسلحه و مهمات انگليس و مساعدت مالي به همراه برادر خود نجفقلي خان صمصام‌السلطنه قائد نهضت مشروطه‌خواهان بختياري بلكه جنوب ايران گرديد.» (ج 3، صص 450 ـ 451). سردار اسعد پس از سقوط محمدعلي شاه در تهران به يكي از مراكز اصلي قدرت روز بدل شد. او علاوه بر سياست، به فعاليت فرهنگي نيز اشتغال داشت و تعدادي از مترجمين را پيرامون خود گرد آورد كه از جمله آنان بايد به حبيب‌الله عين‌الملك (پدر امير عباس هويدا) و تمدن‌الملك اشاره كرد. در همان زمان كه ادوارد براون انگليسي با نگارش كتاب انقلاب ايران (1910) تاريخنگاري مشروطه را آغاز كرد، سردار اسعد نيز در تهران توسط مترجمين خود به ترجمه و انتشار اسناد گزين شده وزارت خارجه انگليس به نام كتاب آبي پرداخت. بدين‌سان، پايه‌هاي «روايت انگليسي» از تاريخ معاصر ايران گذارده شد و اين سرآغاز تحريف‌ها و آشفته كاري‌هاي عجيبي گرديد كه طي دهه‌هاي بعد ـ تا امروز ـ پي گرفته شد.

[13]. مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي. ظهور و سقوط سلطنت پهلوي. انتشارات اطلاعات، 1369، ج 2، ص 62 ـ 64.

[14]. ديترامان. همان مأخذ، ص 95.

[15]. كتاب نارنجي. به كوشش احمد بشيري. تهران: نشر نور، 1366، ج 2. ص 228.

[16]. شاپور بختيار، همان مأخذ، ص 11.

[17]. شاپور بختيار. همان مأخذ، ص 18.

[18]. همان مأخذ، ص 30.

[19]. همان مأخذ، ص 35.

[20]. همان مأخذ. صص 42 ـ 43.

[21]. همان مأخذ، ص 47.

[22]. همان مأخذ، صص 49 ـ 50.

[23]. ارتشبد حسين فردوست در خاطراتش به نقش خود به عنوان واسطه اين ارتباطات اشاره كرده، ولي متأسفانه فهرست كامل و دقيقي از افرادي كه با محمدرضا پهلوي ارتباط پنهان داشتند به دست نداده است. او به فرد سومي اشاره مي‌كند كه به اتفاق كشاورز و يزدي با شاه ملاقات مي‌كرد. فرد فوق قاعدتاً بايد ايرج اسكندري باشد.

[24]. همان مأخذ، صص 34 ـ 35.

[25]. همان مأخذ، ص 60.

[26]. پسر بزرگ بختيار به‌نام افسر امنيتي پليسي فرانسه است.

[27]. همان مأخذ، ص 61.

[28]. جعفر مهدي نيا. زندگي سياسي رزم‌آرا. تهران: پانوس، چاپ چهارم، 1368، صص 31 ـ 32.

[29]. همان مأخذ، ص 32.

مطالب مرتبط با موضوع